چطور یک داستان خوب بنویسیم؟ از کجا بفهمیم داستانی که نوشتهایم، ویژگیهای یک داستان خوب را دارد؟ چنین پرسشهایی همیشه ذهن داستاننویس را درگیر خود میکنند و معمولاً تا پاسخی برایشان پیدا نکند آرام و قرار نمیگیرد.
برای اینکه یک داستان، خوب و شستهورفته از آب دربیاید، قانون ثابت و مشخصی نداریم. چه بخواهید، چه نخواهید، باید با این موضوع کنار بیایید. خیلی وقتها دهها و شاید صدها عامل دستبهدست هم میدهند تا یک داستان گیرا و دلنشین شود.
تازه، جالب اینجاست که خیلی از این عوامل ناشناخته هستند و نمیتوانیم از آنها سر در بیاوریم و بدانیم چه هستند. اصلاً ذات هنر چنین است و همانند علوم مهندسی و ریاضی، قطعیت چندانی ندارد.
با این حال، اگر در آغاز راه داستاننویسی هستید، یا یک ایدۀ جذاب به ذهنتان رسیده، آنقدرها هم دستتان خالی نیست. ما در این مقاله میخواهیم از ابزارهایی بگوییم که نویسنده به کمک آنها میتواند داستانش را شکل دهد و از دل ایدهاش یک اثر موفق بیرون بیاورد.
این ابزارها چیزی نیستند جز عناصر داستانی.
عناصر یا اصول داستانی، چارچوبی فراهم میکنند تا نویسنده بتواند ایدهاش را کمکم ساختار بخشد و آن را گسترش دهد. همین اول کار این را بگویم که آشنایی با عناصر داستانی بهتنهایی نمیتواند برای شما معجزه کند! باید دستبهقلم شوید و بکوشید ایدۀ جذابتان را در این قالب شگفتانگیز پیاده کنید. اصول داستاننویسی به شما کمک میکنند سریعتر پیش بروید و اسکلت محکمتری برای داستانتان داشته باشید.
خب، شما یک ایده داستانی دارید که شک ندارید توان تأثیرگذاشتن بر زندگی مردم را دارد. پیش از هر چیز، باید توجه داشته باشید که نوشتن داستان مانند ساختن یک خانه است. سازندۀ خانه ممکن است تمام ابزارهای لازم را داشته باشد و طرحهای معماری فوقالعادهای در ذهنش باشد، اما اگر پایههای خانه محکم نباشند حتی زیباترین سازهها هم پابرجا نمیمانند.
بیشتر کارشناسان و آموزگاران داستاننویسی بر آنند که یک داستان باید هفت عنصر کلیدی داشته باشد.
عناصر داستانی پایه و اساس یک داستان هستند. نویسنده با شناخت این اصول، داستان را به شکلی منطقی و جذاب پیش میبرد و میتواند خواننده را درگیر کند. در واقع عناصر داستانی به نویسنده کمک میکنند جریان داستان را به خوبی هدایت کند. یعنی افزون بر اینکه خودش میتواند ایدهاش را سروسامان دهد، خواننده نیز در جریان رخدادها قرار میگیرد و به ارتباط بین رویدادها پی میبرد. همین باعث میشود داستان جذاب و پیچیدهتر به نظر برسد و خواننده هم مدام کتاب را ورق بزند.
بیتوجهی به هر یک از این عناصر، به داستان آسیب میزند. مثلاً زمانبندی نامناسب، خواننده را گیج میکند و کاری میکند او نتواند ترتیب رخدادها را آنطور که بایدوشاید دنبال کند. البته هستند داستانهایی که ترتیب رخدادها را پسوپیش میکنند. اما نباید فراموش کنیم نویسندههایی که این کار را میکنند، معمولاً باتجربه و حرفهایتر هستند. بهعلاوه، این نویسندهها در آغاز کار نوشتنشان چینش خطی وقایع را در ذهن یا روی کاغذ پیاده میکنند، سپس رخدادهای داستان را به شکلی «جذاب» و «گیرا» به هم میریزند.
لب سخن اینکه، شناخت عناصر داستانی و دقت به اصول روایت، برای نویسنده بسیار اهمیت دارد. چون به او کمک میکند بین ایدهها و صحنههای بریدهای که در ذهن دارد ارتباط منطقی برقرار کند و خواننده را به دنیای خیالی داستانش بکشاند.
چرا میخواهید داستانتان را روایت کنید؟ پاسخ به این پرسش «مضمون» داستان را مشخص میکند. مضمون (Theme) یکی از آن ویژگیهای ادبیات داستانی است که نویسندگان را به سوی نوشتن سوق میدهد، چون نوعی «چرایی»، «پیام» یا «موتیف» در دل خود دارد.
مضمون که برخی آن را با نام «درونمایه» هم میشناسند، همان موضوعی است که نویسنده آن را در داستانش بررسی میکند تا نکته بزرگ و ژرفی دربارۀ فلسفۀ زندگی، کارهای روزمره یا دنیای اطرافش بیان کند. همۀ عناصر دیگر داستان در کنار هم کار میکنند تا بتوانند مضمون را به گوش خواننده برسانند.
همانطور که در ادامه خواهیم دید، طرح یا پلات، چیزی است که در داستان رخ میدهد. اما این مضمون است که به ما میگوید چرا آن رویدادها رخ میدهند. پس پیش از هر چیزی، باید مضمون داستان خود را مشخص کنید.
خیلی مهم است که موضوع داستان را خیلی روشن و بیپرده بیان نکنید. شما به عنوان یک نویسنده فقط داستان خود را بگویید و بگذارید مخاطب موضوع را بررسی و درونمایه را دریافت کند.
مخاطب باهوش است، پس به او اعتماد کنید.
این شخصیتها هستند که داستان را راه میبرند. داستانهای خوب، از شخصیتهایی واقعگرایانه برخوردارند. این شخصیتها مانند انسانهای واقعی هستند و در طول داستان دستخوش تغییرات قابلتوجهی میشوند. البته ممکن است در یک داستان کوتاه یا رمان، شخصیتهای فرعی هم داشته باشیم که خیلی جزئیات ندارند و چندان هم دستخوش تغییرات نمیشوند.
برای گسترش شخصیت داستانمان، باید شخصیتش را به خوبی بشناسید؛ هر آنچه درباره اوست مثل خانواده و دوستان و شغل… و چیزهایی درباره عادتها و خلقوخوهایش را.
روشن است که این اطلاعات، نشاندهندۀ دیدگاه شخصیت شما به زندگی و چیزهایی است که برایش رخ میدهند. شخصیتها بسته به ژانر داستان میتوانند انسان، حیوان، بیگانگان فضایی یا حتی اشیاء باشند. همه اینها تا زمانی که در داستان نقش دارند و تصمیم میگیرند، شخصیت یا کاراکتر ما هستند.
بیشتر داستانها یک یا چند شخصیت اصلی مثبت(پروتاگونیست) دارند. در مقابل، شخصیتهای منفی یا آنتاگونیستهایی هم هستند که شخصیتهای اصلی را از دستیابی به اهدافشان باز میدارند.
در یک داستان خوب، هر شخصیت ظاهر ویژه، عادتها و انگیزۀ مشخصی دارد. داستان با دنبال کردن اهداف فردی شخصیتها جلو میرود. بنابراین بهتر است شخصیتهای باورپذیری داشته باشید که اهدافی انسانی و واقعی دارند.
اگر اهل خواندن مقالات انگلیسی با موضوع داستان و ادبیات باشید، این عنصر را با نام Setting دیدهاید. ما آن را صحنه یا چیدمان داستان مینامیم. صحنه یا چیدمان مکان و دورۀ زمانی یک داستان را مشخص میکند. نویسنده ممکن است بسته به مضمون، چیدمان خاصی را در سراسر داستان حفظ کند یا بین چندین داستان با چند ویژگی زمانی و مکانیِ مختلف حرکت کند.
اگر چه کارشناسان عنصر صحنه یا چیدمان را به مکان، زمان یا دورۀ تاریخی محدود میکنند، اما توجه داشته باشید که همین موارد، بیشتر توصیفهای داستان را به دوش میکشند. همینها هستند که اتمسفر، ظواهر مکانها و افراد، بو، طعم، حس و صداها را به خواننده نشان میدهند.
خیلی مهم است که جزئیات مربوط به صحنه داستان خود را موبهمو مشخص کنید. اما به یاد داشته باشید چیدمان داستان فقط یک چاشنی است، نه غذای اصلی. وقتی صحنه را برای خودتان به خوبی مشخص کردید، میتوانید مسیر اصلی داستان را پی بگیرید.
یکی از بزرگترین اشتباهات نویسندگان تازهکار این است که میانگارند باید داستانشان را با توصیف محیط و مکان شروع کنند. به جای توصیف مستقیم محیط، آن را زیرپوستی در داستان خود بیاورید. شما باید زمان و محیط و مکان داستانتان را به خوانندگان نشان دهید، نه اینکه مستقیم اطلاعرسانی کنید.
در حالیکه روی کنش، گفتگو، تنش، درام و کشمکش تمرکز میکنید، چیزهایی را هم که دیده میشوند، حس میشوند و به مشام میرسند نشان دهید. اگر این چنین کنید، داستان شما با همه جزئیاتش در ذهن مخاطب ثبت میشود و همین او را به ورق زدن و دنبال کردن داستان وا میدارد.
برای تعیین زاویه دید در داستانتان باید دو عامل را در نظر بگیرید: «صدا» و «دوربین». منظور از صدا همان آوا یا ندایی است که داستان را روایت میکند. این صدا میتواند به سه صورت طنینانداز شود: اولشخص(من)، دومشخص(تو) و سومشخص(او).
البته خود زاویۀ دید سومشخص به دو گونۀ «سومشخص محدود به ذهن شخصیت اصلی» و «سومشخص دانای کل» تقسیم میشود.
همانطور که دارید صدای مناسب را برای روایت داستان برمیگزینید، باید بدانید که چه کسی قرار است دوربین داستان را در دستش داشته باشد و صحنهها را ببیند. خوانندگان همه چیز را از منظر این شخصیت تجربه میکنند و داستان بدون رفتن به ذهن شخصیتهای دیگر روایت خواهد شد.
بنابراین حتماً باید در گزینش زاویۀ دید داستانتان، وسواس زیادی به خرج دهید.
برخی نویسندگان میپندارند این توضیحات آنها را به انتخاب زاویه دید اولشخص محدود میکند، اما اینطور نیست. بیشتر رمانها به صورت سومشخص محدود به ذهن یک شخصیت خاص نوشته میشوند. شخصیتی که بیشترین بار روایی را در داستان به دوش دارد و معمولاً شخصیت اصلی هم هست.
پیرنگ، توالی یا پشت سر هم آمدن رویدادهایی است که داستان را میسازند. در واقع پیرنگ همان چیزی است که خوانندۀ شما را وادار میکند به پی گرفتن کتاب یا برعکس، کنار گذاشتن کتاب. شما میتوانید طرح یا پیرنگ داستان را همان «خط داستانی» در نظر بگیرید.
یک داستان موفق به دو پرسش اساسی پاسخ میدهد:
هر یک از اساتید نویسندگی خطوط پیرنگ ویژهای برای داستان در نظر میگیرند که همۀ آنها تا حد زیادی شبیه هم هستند. بیشتر پیرنگها موارد زیر را دربردارند:
اینکه شما به عنوان نویسنده چقدر در داستان خود درام، تناقض، درگیری و تنش میآورید، تعیین میکند که آیا میتوانید خواننده را به داستانتان قلاب کنید یا نه!
پس همانطور که دیدیم، پلات یکی از برجستهترین عناصر داستانی است که مجموعه رویدادهای داستان را شکل میدهد.
کشمکش موتور محرکۀ داستان است. حتی برای آثار غیرداستانی هم کشمکش و تعارض حیاتی است. همۀ خوانندگان، شیفته کشمکش هستند و منتظرند ببینند پایان آن چالشها چه میشود. اگر همه چیز در داستان شما خوب پیش برود و همۀ شخصیتها با هم همراه و همسو باشند، داستان خیلی زود خواننده را زده میکند.
معمولاً در داستانهای خوب، همۀ شخصیتها با هم همسو نیستند و بیشتر وقتها وقتی یک شخصیت چیزی بگوید، دیگری طوفان به پا میکند و همین چالش شکاف عمیقی در رابطه آنها به وجود میآورد.
جالب اینجاست که این درگیری و کشمکش، همان چیزی خواهد بود که قهرمان داستان را از دستیابی به اهدافش باز میدارد. برای مثال، تصور کنید هدف قهرمان داستان این است که هر چه زودتر به خانه برگردد. حال، کشمکش داستان میتواند این باشد که هر چقدر شخصیت ما صبر میکند، اتوبوس نمیرسد. یا حتی یک کشمکش بزرگتر؛ زلزلۀ بزرگی رخ میدهد و همه شهر را از هم میپاشد!
رویهمرفته، در داستان هفت جور کشمکش داریم: شخصیت در مقابل شخصیت، شخصیت در برابر خود، شخصیت در برابر جامعه، شخصیت در برابر سرنوشت، شخصیت در برابر طبیعت و شخصیت در برابر فناوری.
فرقی نمیکند عادت داشته باشید بر اساس پیرنگ روشنی جلو بروید یا فقط به صورت شهودی و بر اساس حس و حالتان ماجرا را پیش ببرید؛ در هر صورت، باید ایدهای برای پایان داستان داشته باشید.
داستان قرار است به کجا برود؟ یک نویسندۀ خوب، هر روز به پایان داستانش فکر میکند.
چرا این حرف را میزنم؟ چون پایان داستان بر هر صحنه و فعلوانفعال داستان اثرگذار است. خیلی وقتها وقتی در ذهنمان به یک پایان جذاب میرسیم، ممکن است تصمیم بگیریم کل یک فصل را برداریم و حذف کنیم یا شخصیت جدیدی به داستان بیفزاییم.
برای همین، هیچوقت پایانبندی داستان را به شانس واگذار نکنید. اگر به پایان نزدیک میشوید و حس میکنید داستان هنوز چیزی کم دارد، دست نگه دارید. چند روز و شاید هم چند هفته به خودتان زمان بدهید.
دوباره همۀ چیزهایی را که نوشتهاید بخوانید. برگردید و سری به یادداشتهای اولتان بزنید. یک پیادهروی طولانی داشته باشید. موقع خواب به داستانتان بیندیشید.
عجله نکنید. یک پایان خرسندکننده ارزش صبرکردن را دارد.